دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

رسماً و قانونن خواهر شوهر شدم و اسماً کوزت

سلام سلام صد تا سلام...! جونم براتون بگه که این چند وقته اونقدر مراسم بله برون و عقدکنون و ... خان داداشی و خواهری (دوتا عقد توی یه هفته) درگیرمون کرده که وقت سرخاروندن نداشتیم... البته مراسم غیر رسمی شون به این سرعت نبود اما وقتی رو دور افتاد (به خاطر فوت عمو عقب افتاد) یه هو همه چی پشت سر هم اجرا شد... در نتیجه الان که بنده در خدمت تونم دیگه به طور رسمی هم خواهر شوهر شدم و هم خواهر زن (قبلاً هم شده بودم) رفت پی کارش... هر چند جای خواهر کوچیک تره هزارتا خالی بود اما من سعی کردم به نحو احسن نقش اون رو هم اجرا کنم!!!! به نظرم خیلی لذت داره داداش و خواهر آدم توی یه هفته ازدواج کنن... داداشی که لحظه لحظه کودکی و بزرگ شدن و مرد شدن ش رو نظار...
25 مهر 1391

یک سالگی

    نازنینم امروز آمده ام تا از حال و هوای یک ساله شدنت بنویسم،از این روزها که دیگر طاقت نشستن نداری، چند روز پیش افتاده بودی روی دور راه رفتن و انگار بخواهی یکروزه تا ته دنیا بروی یک لحظه ارام نداشتی، افتادی و با خنده برخواستی و دوباره و دوباره و دوباره...انقدر که اخر شب انگار پاهایت نا نداشتند کلی وقت ماساژت دادم که خیلی حال کردی و بهمان خوش گذشت. دیگر اینکه اینروزها می خواهی خودت غذا بخوری و تا قاشق به دستت ندهم دهانت را باز نمیکنی مبادا که قاشق اجنبی وارد دهانت شود و البته خبلی بازیگوشی و غذاها را به تمام وسایل خانه میدهی بخورند الاخودت! الان این روزها به برکت حضور پرجنب و جوشت هیچ کدام از وسایل خانه سر جایشان نیستند و ا...
12 مهر 1391

حالم از آدمهایی که دارمشان خوب است

  چه معصومانه می‏خندی و کودکانه نگاه می‏کنی! و گریه سر می دهی   تو پاک‏ترینی و فرشته از چشمانت فرومی‏ریزد. بابایی همیشه می گفت: بابا که شدم ... به دخترم پول تو جیبی نمیدم !!! تا یواش از پشت سرم بیاد دستاشو حلقه کنه دور گردنم موهاشم بخوره تو صورتم در گوشم پچ پچ کنه .... بگه بابایی بهم پول میدی ؟ داریم با بچه ها میریم بیرون موهاشو بزنم کنار ، ماچش کنم بگم برو از جیبم بردار بابایی به خاطر دخترم هم که شده یه روزی بابا میشم !!!!   ...
11 مهر 1391

به مناسبت یک سالگی

تابستان به انتهای بودن خویش رسید .پاییز آمد. همراه با شور و شعف همیشگیش. همراه با بوی خاک باران خورده. همراه با های و هوی مدرسه . همراه با روز عاطفه ها!   یک سال پیش خداوند تکه ای از بهشت را به ما ارزانی داشت تا بوی خوشش همیشه همراهمان باشد و برکتش نصیبمان گردد. دوشنبه 10/07/91 دخترک ما رسما یک ساله شد.  به همین مناسبت جشن کوچک و مختصری (سه نفره) برگزار کردیم تا به همین بهانه کمی از بند تفکر درباره ی چند وقت گذشته رها شویم. شیرین عسلم سال پیش به دنیا آمدی  اما نمیدانستی بودن یعنی چه...امسال بودن را میفهمی ... خواستن را میدانی ...داشتن را چشیده ای ... میدانی حق چه کارهایی را داری.... حس مالکیت بر عروسک هایت دیدنی است.....
11 مهر 1391
1